چشم مادر

مطالب وبلاگ را چگونه ارزیابی می کنید؟

آمار مطالب

کل مطالب : 237
کل نظرات : 29

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 11
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 29
بازدید سال : 1944
بازدید کلی : 83998

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان صاحبدلان و آدرس sahebdelan.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 29
بازدید کل : 83998
تعداد مطالب : 237
تعداد نظرات : 29
تعداد آنلاین : 1



تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 19 خرداد 1389
نظرات
فقط دلم ميخواست يك جوري خودم رو گم و گور كنم. كاش زمين دهن وا ميكرد و منو.. كاش مادرم يه جوري گم و گور ميشد... روز بعد بهش گفتم اگه واقعا ميخواي منو بخندوني و خوشحال كني چرا نميميري؟ اون هيچ جوابي نداد.... حتي يك لحظه هم راجع به حرفي كه زدم فكر نكردم، چون خيلي عصباني بودم. احساسات اون براي من هيچ اهميتي نداشت. دلم ميخواست از اون خونه برم و ديگه هيچ كاري با اون نداسته باشم. سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم. اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خريدم، زن و بچه و زندگي... از زندگي، بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم، تا اينكه يه روز مادرم اومد به ديدن من.
اون سالها منو نديده بود و همينطور نوه ها شو. وقتي ايستاده بود دم در بچه ها به اون خنديدند و من سرش داد كشيدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا، اونم بي خبر. سرش داد زدم: "چطور جرات كردي بياي به خونه من و بجه ها رو بترسوني؟! گم شو از اينجا! همين حالا" اون به آرامي جواب داد: "اوه خيلي معذرت ميخوام مثل اينكه آدرس رو عوضي اومدم" و بعد فورا رفت و از نظر ناپديد شد. يك روز يك دعوتنامه اومد در خونه من درسنگاپور براي شركت درجشن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسه، ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري ميرم. بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قديمي خودمون؛ البته فقط از روي كنجكاوي. همسايه ها گفتن كه اون مرده ولي من حتي يك قطره اشك هم نريختم. اونا يك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه بدن به من.
متن نامه این بود: اي عزيزترين پسر من، من هميشه به فكر تو بوده ام، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم، خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري ميآي اينجا. ولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام تورو ببينم. وقتي داشتي بزرگ ميشدي از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم، خيلي متاسفم. آخه ميدوني ... وقتي تو خيلي كوچيك بودي، تو يه تصادف يك چشمت رو از دست دادي. به عنوان يك مادر نمييتونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري بزرگ ميشي با يك چشم. بنابراين چشم خودم رو دادم به تو. براي من اقتخار بود كه پسرم ميتونست با اون چشم به جاي من دنياي جديد رو بطور كامل ببينه.
با همه عشق و علاقه من به تو..
مادرت....

تعداد بازدید از این مطلب: 258
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








عشق را در زندگی فریاد می زنیم اما افسوس... که در هیاهوی بی رنگ عاطفه ها گاهی قلب را در گرو اندکی محبت می گذاریم و اینگونه قلب را بدون دریافت چیزی از دست می دهیم و ما هم می شویم یک بی عاطفه...


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود